۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

یک نکته مهم و دوستانه

بعضا دیده میشه که دوستان عزیز برای حضور در نماز جمعه آخر رمضان با امامت هاشمی رفسنجانی اطلاع رسانی میکنن. این خیلی خوبه منتها به نظر من نباید روی گفته های هاشمی در نمازجمعه آینده زیاد سرمایه گزاری کرد. چون اولا که اون روز قدسه و بیشتر صحبتهای هاشمی حول این موضوع میچرخه. دوما هاشمی عضو همین نظامه و نمیتونه خطوط قرمز رو بشکونه. به همین خاطر به نظر من بایستی به حضورمون در نمازجمعه بیشتر تاکید بشه تا صحبتهای هاشمی. و اینکه بایستی خودمونو از کسانی که میخوان راهپیمایی روز قدس رو برگزار کنن متمایز کنیم. پس لطفا نظر بدین تا بهترینشو انتخاب کنیم. به امید ضربه آخر ...

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

همراه شدن با خانواده ی زندانیان در جلوی اوین واقعا طرح خوبیست.

هم حالت معنوی داره هم به خانواده ی زندانیان امید میدیم. این طرح یک ماهه است به راحتی میشه روش حساب کرد.

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

صدا و سیما دعای ربنای استاد شجریان رو پخش نکرد!

ضرغامی نشون دادی که چقد بی ظرفیتی. واقعا برات متاسفم..

جماعت به من چه را آگاه و همراه کنیم.



[جماعت «بمن چه؟» را آگاه و همراه كنيم !]/بابك داد/ «آقاي...» دارد ميرود خانه، كه اتفاقي مي افتد وسط يك تظاهرات و درگيري! راهش را كج مي كند كه پليسها او را با مردم «اشتباه!» نگيرند. اسمش و رسمش «بمن چه؟» است! پس او را «آقاي بمن چه؟» صدا مي كنيم كه قرار است امروز،اتفاق بسيار مهمي را تجربه كند. او كاري به كار مردم ندارد و هرچه مي گويند تقلب شده،كودتا شده، كشتار شده ... مي گويد:«خب قبول دارم! اما بمن چه؟ من دنبال يه لقمه نون بي دردسرم و از باتوم و زندان هم مي ترسم! وگرنه ميدونم چي داره ميشه!» دلش از سنگ نيست، با ديدن فيلم كشتارها يا شكنجه ها غمگين مي شود،اما راستش مي ترسد! ترس يك واقعيت است و خيليها از خيلي چيزها مي ترسند. آقاي «بمن چه؟» اهل تظاهرات و باتوم خوردن نيست و با اينكه مي بيند مردم توسط بسيج و پليس باتوم مي خورند، اما به خودش دلداري ميدهد كه «بالاخره يه طوري ميشه! چرا من برم وسط؟ اصلا" بمن چه؟» او سعي مي كند از «مهلكه» فرار كند. زني زير مشت و لگد بسيجيها جيغ ميزند:«بيشرفا! من خواهرتونم!نزنيد!» چند جوان مي ريزند و بسيجيها را فراري مي دهند و زن نجات پيدا ميكند. آقاي «بمن چه؟» در دلش ذوق مي كند اما جلو نمي رود. فقط زير لب مي گويد:«جان! بنازم به غيرتتون!» يك لباس شخصي كنارش ايستاده و همين يك جمله را كه مي شنود، يقه او را مي چسبد و دوستان بسيجي اش را صدا ميزند! مي ريزند سر «آقاي بمن چه؟» و بدجوري كتكش مي زنند. يكي مي گويد:«ببريدش توي ون! از اول تو نخش بودم! رهبر اين مادر...ها همينه!» بدجور باتومش مي زنند.«آقاي بمن چه؟» هرچه خواهش و تمنا مي كند، باتومهاي بيشتري بر سر و بدنش فرود مي آيد.از بين چكمه مأموران، ملتمسانه به جمعيت اطراف نگاه مي كند.باتومي به سرش مي خورد. چشمانش تار مي شود. مي بيند همه مردم اطراف شبيه خود او شده اند! همه را «جماعت بمن چه؟» مي بيند! از بي تفاوتي هاي قبلي خودش متنفر مي شود و آرزو مي كند كسي به كمكش بيايد اما«اين جهان كوه است و فعل ما ندا!». او را كشان كشان به سمت ون مي برند! با نوميدي در دل مي گويد: «يعني كسي نيست كمكم كند؟» اين ماجرا را همين ديشب از زبان يك شخص حقيقي در تهران شنيده ام. انتهاي ماجرايش را فعلا" نمي گويم تا كمي فكر كنيم! فكر كنيم كه چندبار گفته ايم: «بمن چه؟» و بعد ببينيم چطور و چگونه «تاوان بي تفاوتي» خود را داده ايم؟كمي فكر كنيم به يادمان خواهد آمد. هر وقت ظلمي ديده ايم و بي تفاوت رد شده ايم و خودمان را كنار كشيده ايم،يعني گفته ايم:«بمن چه؟» بعد از مدتي سر خودمان يا عزيزانمان بلايي آمده كه جريمه آن بي تفاوتي بوده است! ترديد نكنيد، اين رسم روزگار است و ردخور ندارد! حالا اخبار جنايتها و شكنجه ها و تجاوزهاي هولناك را مي بينيم و حتي ناراحت مي شويم، اما خودمان را توجيه مي كنيم: «از من يك نفر كه كاري بر نمياد! خدا خودش تقاص اينا رو مي گيره به حق امام...!» بعد مي رويم پي ادامه زندگي عاديمان! اين يعني «دلم سوخت ولي خب بمن چه؟» بعد روزي خودمان يا عزيزانمان، مورد ظلم همين حاكمان ظالم قرار مي گيريم و در دل آرزو مي كنيم اي كاش همه دنيا به كمك ما برخيزند و حق ما را بگيرند و بي تفاوت نباشند! اما مي بينيم ديگران هم مثل خود ما، جزو «جماعت بمن چه؟» هستند! اينطور هيچ تغييري در وضع و سرنوشت ما رخ نمي دهد. مي پرسيد خب چه بايد بكنيم؟ رمز خروج از اين طاعون بي تفاوتي چيست؟ خودتان بهتر مي دانيد. بايد مردمي را كه مخالف ظلم و ستم هستند، اما اهل راهپيمايي هم نيستند،آگاه و روشن كنيم و از آنان بخواهيم از «جماعت بمن چه؟» فاصله بگيرند و بي تفاوت نباشند. در كارهاي جمعي بي خطر شركت كنند و نسبت به سرنوشت ستمديدگان شكنجه ها و تجاوزها بي تفاوت نباشند. اگر اهل خطر حضور در تظاهرات نيستند، روشهاي بي خطر نافرماني مدني را انجام بدهند. روشهايي مثل الله اكبرهاي شبانه، يا «بيرون كشيدن پول از بانكها و تبديل پول به دلار» كه قبلا" شرحش را نوشته ام و يكي از همين كارهاي جمعي ولي بي خطر و «بسيار مؤثر» است. تلاش كنيم هر كدام ٣ نفر از اطرافيانمان را از «جماعت بمن چه؟» جدا سازيم و قطره قطره آنها را به «اقيانوس همه با هم ملت» پيوند بزنيم. اين افراد بي تفاوت را همراه همان مردمي كنيم كه رمز پيروزي يعني «وحدت» را دريافته اند و در آن روز،«همه با هم» يكدل شدند و ريختند و «آقاي بمن چه؟» را از دست لباس شخصيها نجات دادند و براي نجات او، به عنوان يك هموطن باتوم هم خوردند و هرگز نگفتند:«بمن چه؟» حالا زخم سر و بدن آقاي «بمن چه سابق!» بهتر شده و ترسش هم از باتوم ريخته است! او ديشب از لاي پنجره اتاقش در يك مجموعه آپارتماني بزرگ، همزمان با مصاحبه تلويزيوني احمدي نژاد،سر بيرون كرد و با ساير مردم همصدا شد و شعار «مرگ بر ديكتاتور!» سر داد. ساعتي مهمانش بودم تا همسايه اش ايايد!(همسايه او يك قرباني و شاهد است كه براي ديدنش در تهرانم!) برادر آن قرباني گفت چنين همسايه اي داريم كه زخمي و بستري است. بجاي انتظار براي رسيدن فرد مورد نظرم،رفتم به عيادت «آقاي بمن چه؟»! او ميخواهد فردا شنبه هم با «همه» باشد. خيلي مصمم بنظر ميرسد. ميخواهد پول و پس اندازش را از بانك بيرون بكشد و تمام آن را دلار و يورو بخرد. وقت خداحافظي خيلي محكم گفت:«ديگر هرگز و هيچوقت نخواهم گفت بمن چه؟» شما چطور؟/[پي نوشت]: برخي خوانندگان عزيز،براي حمايت از من و ترجيح آوارگي و خانه بدوشي براي نوشتن و دفاع از حقانيت مردم و مظلوميت قربانيان،و انعكاس صداي مظلومانه مردم، صفحه اي در «فيس بوك» ايجاد كرده اند. ضمن قدرداني از همه آنها و شما،اگر خواستيد عضو اين جمع «حاميان معنوي» باشيد، به اين صفحه برويد و عضو شويد. «نكته مهم» اين است كه نظرات من،فعلا"فقط در وبلاگم «فرصت نوشتن٢» (www.babakdad.blogspot.com)منتشر مي شوند و بعد توسط دوستان و دهها هموطن ديگر منتشر و تكثير مي شوند، كه از همگي آنان سپاسگذارم. واما نشاني صفحه«حاميان بابك داد»چنين است. اگر خواستيد عضوش شويد: www.facebook.com/group.php?

gid=123300322650

منبع: وبلاگ بابک داد

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

مادرم هیچ‌وقت مرگ کیانوش را باور نمی‌کند

«مادرم هیچ‌وقت مرگ کیانوش را باور نمی‌کند»

کيانوش آسا، ۲۵ ساله، دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی شيمی دانشگاه علم و صنعت، در اعتراض‌های پس از انتخابات رياست جمهوری به ضرب گلوله به قتل رسيد.

۱۳۸۸/۰۵/۲۸
کیانوش آسا روز ۲۵ خرداد ماه در اعتراضات گسترده معترضین به نتایج انتخابات ریاست جمهوری که در میدان آزادی برگزار شد از ناحیه پهلو هدف گلوله قرار گرفت . کیانوش آسا از ابتدا تا روز ۲۵ خرداد ماه ، یعنی در ۲۵ سال و دو ماه و ۲۵ روزی که از عمرش می گذشت عمری پر بار داشت. وی روزهای پایانی دوره کارشناسی ارشد خود را در رشته مهندسی شیمی در دانشگاه علم و صنعت سپری می‌کرد، تنبورنوازی خودآموخته و نیز فعال محیط زیست بود.

میهمان ویژه رادیو فردا ،کامران آسا است . کامران آسا از مرگ برادرش و آنچه که بر او و خانواده اش پس از مرگ کیانوش رفته است می گوید.

آقای کامران آسا تعریف کنید که چگونه برادرتان با این موج سبز همراه شد و چه اتفاقی برایشان افتاد؟

کامران آسا: یک روز بعد از انتخابات ، یعنی شنبه غروب او دوباره به تهران برگشت. روز یکشنبه تجمعی در خیابان ولی عصر تهران برگزار شد که طبق گفته‌ی دانشجویان، او نیز در تجمع حضور داشت. روز دوشنبه که تجمع میلیونی میدان آزادی برگزار شد او نیز همراه با تعدادی از هم‌کلاسی‌هایش دراین تجمع شرکت کرد. همان زمان بود که مادرم با من تماس گرفت و گفت که تلفن کیانوش جواب نمی دهد. من هم چندین بار با او تماس گرفتم. با خواهرم و با دوستانی که در تهران حضور داشتند تماس گرفتم اما موفق نشدیم از کیانوش خبری دریافت کنیم . یکی دو روز از طریق تلفن موضوع را پیگیری کردیم. برداشت‌مان این بود که حتما گوشی را خاموش کرده یا دلیل دیگری داشته است . این غیبت از سوی او قبلا هم پیش آمده بود و ما انتظار اتفاق خاصی را نداشتیم.



آیا مادرتان وحشت داشت که کیانوش در تظاهرات شرکت کند؟


مادرم از روی غریزه مادری و رابطه عاطفی، چیزهایی را تشخیص داده بود . لحظه‌ای که کیانوش می‌خواست از خانه به مقصد تهران بیرون برود مادرم اصرار می کرد که در تظاهرات شرکت نکند. منظورم مادرم این بود که مبادا برای درس کیانوش مشکلی ایجاد شود. هیچ کس انتظار مرگ کیانوش را نداشت.

کیانوش به مادرم گفته بود که نگران نباشد. او به مادرم گفته بود که دو هفته دیگر برمی‌گردد . او در امتحان استخدام پتروشیمی اهواز و کرمانشاه و همچنین برای تدریس در دانشگاه کرمانشاه قبول شده بود. به مادرم گفته بود دو هفته دیگر برمی گردد و یکی از این پیشنهادات را قبول می‌کند. دو روز بعد یعنی روز چهارشنبه، دو روز بعد از تجمع آزادی به قطعیت رسیدیم که کیانوش از دستگیر شدگان است. من و خواهرم به تهران رفتیم شب که رسیدیم بدترین حالتی را که من پیش بینی کرده بودم این بودکه کیانوش یکی از زخمی شدگان باشد. به بیمارستان رسول اکرم رفتیم و لیست زخمی شدگان را نگاه کردیم اما او جزء لیست زخمی ها نبود.

چرا بیمارستان رسول اکرم ؟

به ما گفته بودند که چون این بیمارستان به آزادی نزدیک است زخمی‌ها را به آنجا منتقل کرده‌اند. از در که وارد شدیم از ورود ما به بیمارستان ممانعت کردند اما به هر شکلی بود اطلاعاتی بدست آوردیم دال بر این که کیانوش جزء زخمی‌شدگان نیست. روز بعد بود که گشتن در دادگاه‌ها و زندان اوین را آغاز کردیم.

جوابی به شما می دادند؟

از زندان اوین، پلیس امنیت، حفاظت اطلاعات ناجا، آگاهی شاپور و هر جایی که به ذهنمان می‌رسید سر زدیم ولی چون از سوی زندان اوین روزی یا دو روزی یکبار اسامی زندانیان جدید اعلام می‌شد، من خودم حداقل روزی یکبار به زندان اوین سر می‌زدم. حدود یک هفته گذشت ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. سه شنبه هفته بعد با این احتمال که شاید کیانوش جز زخمی ها باشد با خواهرم پرستو صحبت کردم و اصرار کردم که یکبار دیگر مجدداً به بیمارستان‌ها سر بزنیم. همه بیمارستان‌ها را چک کردیم اما باز هم ازکیانوش خبری نبود. یکی از دوستان‌مان پیشنهاد داد که به پزشکی قانونی سری بزنیم. ما پرسیدم برای چه پزشکی قانونی؟ آنجا که مرتبط با اجساد است. بدترین تصور ما این بود که کیانوش بایستی جز بازداشت شدگان یا زخمی ها باشد.

روز چهارشنبه هفته بعد. صبح من وخواهرم به پزشکی قانونی رفتیم . یکنفر گفت که اسم کیانوش جزء لیست کشته‌شدگان نیست اما تعدادی مجهول‌الهویه هم وجود دارد. عکس‌هایی را به ما نشان دادند که کشته یا زخمی با صورتهای خون آلود بودند به تصویری رسیدیم که ناگهان پرستو فریاد زد این تصویر کیانوش است. من باور نکردم. کیانوش شاداب و چهر ه ای دانشمندگونه داشت. اما آن تصویر ، عکس جوانی با دهانی پرخون بود. برای من غیر قابل باور بود . تصور می کردم این عکس فقط شبیه به کیانوش است . خواهرم گفت چرا خودت را فریب می دهی؟ دقت که کردم دیدم کیانوش است. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمی‌کنم. هنوز هم مرگ او را باور نکرده ام.

در نهایت توانستید اطلاعاتی درباره نحوه مرگ وتاریخ تحویل جسد برادرتان به سردخانه ، کسب کنید؟

کیانوش روز ۲۵ خرداد ماه حوالی میدان آزادی با اصابت تیر به پهلویش زخمی شد . بر اساس گفته ی شاهدان او فقط یک گلوله خورده بود اما به راحتی دست و پا وگردنش را تکان می داد و حتی سرش را برمی گرداند. کیانوش را از محل دور می کنند وبا آمبولانس به بیمارستان منتقل می کنند . ما روز سوم تیر ماه جسدش را شناسائی کردیم .و جسد او چهار روز بعد از زخمی شدنش به پزشکی قانونی منتقل شده بود . یعنی روز ۲۹ خرداد ماه . اما وقتی جسد او را در پزشکی قانونی شناسائی کردیم علاوه بر جای گلوله در کمرش، یک گلوله هم وارد گردنش شده بود. که به احتمال ۹۰ درصد علت مرگش هم همین گلوله اصابت شده در گردنش بود نه گلوله کمرش.

متوجه شدید که گلوله موجود در گردنش کی و کجا به او اصابت کرده است؟


ما هم همین سوال را داریم. به پزشکی قانونی گفتیم که اطلاع داریم که روز حادثه او فقط یک گلوله خورده است اما آنها هیچ توضیحی در این مورد به ما ندادند.

آیا با مقامات دولتی هم تماس گرفتید؟

مراجعی که وجود دارد وکیل، پزشکی قانونی و قوه قضاییه است. پزشکی قانونی که فعلا به هیچ وجه جوابگوی ما نبوده است. می‌خواهیم به تهران برگردیم و موضوع را پی‌گیری کنیم. مهمترین مسئله‌ای که برای ما وجود دارد آن چهار روز مجهول در زندگی کیانوش است.

مراسم چهلم کیانوش چگونه برگزار شد؟


ساعت ۵ و ۳۰ دقیقه تا ۷ شب مراسم او در تالار با آرامش برگزار شد و مراسمی بسیار باشکوه بود.بعد از آن همگی بعد از تالار بر سر مزار رفتیم. در آنجا مراسم تنبور نوازی برگزار شد. برادر بزرگمان چند لحظه ای صحبت کرد او بعد از صحبت‌هایش می‌خواست از حضار تشکر کند که با سکوت و آرامش خودشان جلسه را به پیش برده بودند که متاسفانه اتفاقی افتاد که نباید پیش می آمد.

آن اتفاق چه بود؟

دست برادر بزرگم را گرفتند و اصرار داشتند که به زور او را سوار ماشین کنند . این حالت باعث تحریک عده دیگری هم شد.

یعنی می خواستند برادرتان را هم بازداشت کنند؟

ظاهر امر این را نشان می‌داد. در این میان مادرم و دو خواهرم جلوی ماشین را گرفتند و برادرم را به زور از ماشین بیرون آوردند . آنها هم توی صورت مادر و خواهرانم اسپری فلفل پاشیدند. تعدادی را دستیگر و تعدادی را هم مورد اذیت و آزار قرار دادند، چیزهایی که نباید اتفاق می‌افتاد.

عاقبت دستگیر شدگان چه شد؟

برادرم را از صحنه دور کردیم اما ۱۲ تن دیگر دستگیر شدند که بعد از ۴۸ ساعت با طی مراحل قانونی آزاد شدند.

این افراد قرار است دادگاهی شوند؟


از یکی از آنان که آزاد شده بود پرسیدم . گفت بله . کارتی گرو گذاشتیم و قرار است جلسه دادگاه برایمان تشکیل شود.

به چه جرمی؟

والله ما هم نمی‌دانیم. جوابی برای این سوال ندارم.

شما تصمیم دارید چگونه پرونده قتل کیانوش را پیگیری کنید؟

امید بزرگمان به وکلای واقعی است. جاهایی حرف‌هایی دال بر دلجویی از خانواده کشته‌شدگان زده می‌شود. من همین جا به عنوان برادر کیانوش، از سوی خودم و خانواده‌ام اعلام می‌کنم که هیچ نوع دلجویی از سوی دولت را نمی‌خواهیم و هیچ احتیاجی به این مدل دلجویی‌ها نداریم . ما از راه قانونی وکیل گرفته‌ایم و از طریق قوه قضاییه پیگیر موضوع هستیم تا جایی که علت حادثه را بفهمیم. بدانیم که علت حادثه چه بوده است. به ما بگویند بعد از مشخص شدن موضوع، آیا عاملین این اتفاق محاکمه خواهند شد؟ متاسفانه ما به کرات می‌شنویم که به جای اینکه عاملین این قبیل اتفاقات لایق محاکمه بدانند، می‌گویند که آقای موسوی و خاتمی و کروبی بایستی محاکمه بشوند! این هم یکی از مدل‌های جدید طنز در کشور ماست.

شما چه کسانی را مسئول مرگ برادرتان می‌دانید؟

ترجیح می‌دهم به این سوال شما جواب ندهم.

در این مدت با دوستان کیانوش در تماس بوده‌اید؟

بله. بعد از مرگش هم بله.

آنها چه می‌گویند؟

آنها هم کمتر از ما خراب ماجرا نیستند. هر کدام که می‌آیند می‌گویند کیانوش فقط متعلق به شما نبود. بلکه برادر و دوست ما بود. کسی بود که بر زندگی ما هم تاثیرات عمیق داشت.

در میان این ماجراها چه چیزی بیشتر از همه رویتان تاثیر گذاشت؟

مرگ کیانوش برای خانواده ما فاجعه بزرگی بود. مادرم هیچوقت مرگ او را باور نمی کند. می‌گوید کیانوش روزی که رفت قول داد که تا دو هفته بعدش برخواهد گشت. من امیدم به برگشت کیانوش است. خیلی دوست دارم برگردد و سر کار برود. چندین سال است که او به‌خاطر ادامه تحصیلاتش دور از خانه بوده ، مادرم می‌گوید منتظر کیانوشم . او باور نمی کند که کیانوش زیر خروارها خاک خوابیده است .

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

سره پیچ بهارستان !!!

این بار عقربه های ساعتم ورزشگاه آزادی را نشانه رفته اند.

جمعه ساعت 5 عصر ... ای کودتاچی میخوام 90 دقیقه بازی رو واست 90 ساعت کنم.حاضری؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

شجاعت کروبی و متانت موسوی رو دوست دارم

شجاعت کروبی و متانت موسوی رو دوست دارم. یکیشونو تنها نمیخوام. اینست رمز اتحاد . همین.

شلوارهای موهن زنانه در فروشگاه های تهران


چینی ها کلمه «الله» را روی جیب های عقب گلدوزی کردند!
عصرایران: انگار چيني ها پس از كشتار ترك هاي مسلمان كشور خودشان، تصميم گرفته اند به مقدسات مردم مسلمان ايران هم به موهن ترين شكل ممكن حمله كنند .

تا قبل از اين Made In China حتی به تسبیح ها و جانمازهاي ايرانيان رسيده بود و حالا كلمه "الله" و عبارت مقدس مسلمانان يعني "بسم الله الرحمن الرحيم" را به قسمت پشت شلوارهای ايرانيان برده اند و عجب آنكه برخي مدعيان كه پيشتر در اعتراض به عبارت كوكاكولاي برعكس شده كفن پوش به خيابان ها مي ريختند و در جهت تحريم كوكاكولا و نستله حركت مي كردند و هم در برابر كشتار مسلمانان چين سكوت كرده اند و هم در برابر اين توهين آشكار.

اين شلوارهاي جين زنانه در فروشگاه هاي افسريه، حوالي خيابان هاي اول و دوم به قيمت 21 هزارتومان در حراجي به فروش مي رسند.

اكثر خريداران هم به نوشتار پشت جيب شلوار توجه نمي كنند و صرفا به خاطر قيمت و دوخت شلوار ان را خريداري مي كنند. فروشنده هم اطلاعات چنداني در خصوص محل خريد شلوارها و ... ارايه نمي دهد. البته برخي از خريداران به دليل عبارت پشت شلوار از خريد آن امتناع مي كنند.

به تصوير اين شلوارهاي جين چيني كه به تازگي به بازار ايران وارد شدند نگاه كنيد، عبارت "بسم الله الرحمن الرحيم" كه "الله" آن دوبار تكرار شده است، روي جيب هاي عقب اين شلوارهاست و يك بسم الله هم برعكس نوشته شده است.

در مكتب اسلام براي كلمه الله حرمت قائل شده اند. به طوري كه حتي براي دست زدن به خط و نوشته آن بايد وضو داشت و... و حالا درست در قسمت نشيمنگاه اين شلوارها اين كلمه گلدوزي شده و بدتر ان که در تهران - که خیلی ها دوست دارند ان را ام القرای جهان اسلام بنامند - به فروش می رسد!

با توجه به اينكه اين شلوارها تازه به كشور وارد شدند، هنوز تعدادشان مشخص نيست ولي به دليل آنكه در مارك داخلي شلوارها، عبارت "Made In P.R.C" مخفف عبارت "People Republic of China" به معني جمهوری خلق چین درج شده است، به نظر مي رسد تكذيب مليت اين كالاهاي موهن و تازه وارد براي مسئولان كمي مشكل شود.

تا پيش از اين واردات پرتقال اسرائيلي توطئه برخي عناصر نامعلوم اعلام شد، واردات سيب از امريكا در هاله اي از ابهام باقي ماند، اما ديگر مارك داخلي اين شلوارها را نمي توان انكار كرد. مگر اينكه مسئولان مدعي شوند اين شلوارها در داخل توليد شده است، كه منطقا، با توجه به عقبه مذهبي مردم ايران، كمتر توليد كننده اي فرض به تعمد، جرات چنين اهانتي را دارد. يا اينكه بايد گفته شود پك اين شلوارها در بين راه باز شده و داخل‌انها مارك چيني درج شده است(مثل توجيهي كه براي واردات پرتقال اسرائيلي آورده شد) !

بنتون تحريمي و چيني هاي برادر

مشخص نيست مسئولان گمرك و ناظران اصناف كجا هستند كه اين شلوارها در بازار عرضه مي شوند؟ و يحتمل در برابر برخي كشورها قرار است سياست يك بام و دو هوا پيشه شود!
حدود دو سال قبل بود كه فردي در مقاله اي، فرياد وااسلاما سر داد و از حضور فروشگاه سبز رنگ بنتون ايتاليايي مقابل جام جم اظهار تعجب كرد، پس از آن بود كه از سايت اقتصاد پنهان(ستاد مبارزه با قاچاق ارز و كالا به رياست غلامحسين الهام) تا روزنامه هاي همسو فرياد برآوردند كه چه شده بنتون در ايران تاسيس شده و خود لوسيانو بنتون ايتاليايي به ايران آمده و ميهمان شهردار تهران است؛ ميهماني ای که البته خيلي زود تكذيب شد.

اين حكايت از آن جهت اينجا قابل ذكر است كه در غائله مذكور، فروشگاه هاي بنتون در ايران تهديد به تخريب شده بود، چراكه بدون ارايه سندي معتبر، بنتون با لابي هاي صهيونيست ارتباط داشت. البته برخي هم گفته بودند بيلبوردها و تبليغات بنتون در شهرهاي اروپايي غير اخلاقي است(البته بر اساس اخلاقي كه در ايران تعريف مي شود) جالب آنكه چين كه راسا و رسما و بدون هيچ پرده پوشي مسلمانان ساكن كشور خود را لت و پار مي كند، و الان هم روي قسمت عقب شلوارهاي جين زنانه عبارت مقدس "بسم الله الرحمن الرحيم" آن هم با دو "الله" گلدوزي مي كند، كالاهايش در سلامت كامل، بدون هيچ ممانعتي، در بازارها به فروش مي رسند.

9 ميليارد دلار واردات از چين در سال 2008

سري به پاساژهاي تهران بزنيد، از ميلاد نور، گلستان، سرخه بازار، بازار صفويه و قائم و... در شمال تهران، تا امامزاده حسن، سلسبيل، هاشمي، 16 متري اميري، بازار دوم، امام حسين، گمرك و... در جنوب شهر. يا نمايندگي هاي بوسيني، هانگ تن، جيوردانو، بالنو، مستر پيچ، تامي و... كه همگي يا چيني هستند يا تحت ليسانس در چين توليد مي شوند به چشم مي خورند. به جنوب شهر هم كه برويد مارك هاي درجه دو و سه چيني فروخته مي شوند. به فهرست گمرك هم كه نگاه كنيد، تنيكه چيني هم به بازار پوشاك ايران رسيده. واردات كفش چيني كه خود قصه مفصلي دارد .... كمر بازار كفش تبريز و تهران را همين كفش هاي چسب و مقوا چيني شكاند.

مجیدرضا حریری نائب‌رییس اول اتاق مشترک بازرگانی ایران و چین در این زمینه ميزان و كيفيت واردات كالا از چين به ايران می‌گوید: با افزایش فشار اقتصادی غرب به ایران، نگاه به واردات از شرق از جمله چین شروع شد که در هر سال به طور متوسط بین 30 الی 45 درصد افزایش حجم واردات داشته‌ایم. در سال 2008 مبادلات ایران با چین 29 میلیارد دلار بوده است که از این رقم صادرات ما به چین حدود 22.20 میلیارد دلار اعلام شد که 47 درصد نسبت به سال 2007 رشد داشته و 7.8 میلیارد دلار از چین به ایران کالا صادر شده که 4.10 درصد نسبت به سال گذشته افزایش داشته است.

او تصریح می‌کند: صادرات ایران به چین بیشتر نفت، گاز و محصولات پتروشیمی است که با توجه به گرانی قیمت نفت در سال گذشته، شاهد افزایش رشد صادرات ایران به چین بودیم. البته آنچه به عنوان کالای بی‌کیفیت چینی در بازار ایران به دست مصرف کننده می‌رسد بخشی از کالاهای چینی است واگرنه پروژه راه‌آهن، مترو، سد،نیروگاه بازسازی پالایشگاه و ماشین آلات، صنایعی هستند که همه از چین وارد می‌شوند.

این در حالی است که به عقیده برخی کارشناسان واردات 13 میلیارد دلاری از امارات نیز عمدتاً کالاهای چینی است كه اول به امارات وارد مي شود و بعد از طريق امارات به كشور می آید. با اين شيوه كشور صادركننده امارات به شمار مي رود، اما جنس كالا و كشور سازنده ان در واقع چين است.
منبع: سایت فردا نیوز

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

سپاهی که پاسدار جنایت شد

خواننده ای تیتر مقاله بعدی ام را چنین پیشنهاد کرده است: "از یدالله تا هاله."عنوان خوبی برای نوشتن از هاله سحابی و یدالله سحابی؛ کسانی که نام شان بامهر وطن و آرزوی سربلندی آن گره خورده است.در ذهن خویش با این موضوع کلنجار می روم که سرعت حوادث، تیتر دیگری پیش رویم می گذارد: سپاهی که پاسدار جنایت شد. سپاهی که یک سردار ش حکم تجاوز به فرزندان این مملکت را صادر می کند و دیگر سردارش، در جایی که قرارست خانه ملت باشد، این تجاوز را "کذب محض" می خواند.سپاه پاسداران.

بارها شنیده و خوانده ایم که سپاه پاسداران برای پاسداری از آرمان های انقلاب اسلامی و دفاع از آن در برابر دشمنان شکل گرفت.آیآ چنین است؟ بعد از 30 سال، این سپاه و فرزند بلافصل آن، بسیج، در کجا ایستاده اند؟ همان جا که سردار داود کریمی، سردار همت، سردار باکری، سردار جهان آرا و شهید حسین فهمیده ایستاده بودند؟ این سپاه از آرمان های انقلاب دفاع می کند و در برابر دشمنان آن ایستاده؟ این سپاه حافظ منافع ایران است؟ این سپاه، تکیه گاه مردم ایران در برابر تهاجم بیگانه است؟ ...

یافتن پاسخ، دشوار نیست، آن هم درست در روزی که سه زندانی اوین را[از بند های تحت اختیار سپاه] به جرم آنکه جای زخم های خویش، به نمایندگان مجلس نشان داده اند، به جایی برده اند که قرارست به جای باز پس دهی رای، "حامله" شان کنند! درست در روزی که یک زن خبرنگار جوان را که اتفاقا همیشه الگوی حجاب برتر ـ چادر ـ بوده، سه بار به زیر طناب داربرده و نیمه جان باز گردانده اند. و درست در روزی که دادگاه نمایشی آقایان، با کیفرخواست بوزینه هایی روی صحنه رفته که سیلی نخورده، حامله شده اند وبه "کمپ" آقایان پیوسته اند.

یافتن پاسخ، دشوار نیست؛ آن هم درست در روزی که ماموران سپاه[ در مراکز تحت امر سردار احمدی و سردار رادان]دست در دست برادران عرب شان، بالا و پایین بچه های ما راـ نه یک بار و دوبار که 20 بار در یک هفته ـ یکی کرده اند.درست در روزهایی که برادری پاسدار، برای هزارمین بار از زن روزنامه نگاری پرسیده است:با ابطحی و میردامادی چه رابطه ای داشتی؟ و با لحنی مشمئز کننده افزوده: از عقب یا جلو!

چه باید گفت که ماهیت این سپاه روشن شود؟ به من نگویید که نیروهای صادق هم در این سپاه هستند! کجایند اینها که صدایشان را نمی شنویم؟ ما یادمان نرفته همافران ارتشی راکه در حضور آقای خمینی، به خبردار ایستادند و عکس هاشان، ضربه مهلکی به پیکر حکومت پیشین زد.ما هنوز آن اندازه پیرنشده ایم که چهره نظامیانی را که از پادگان ها می گریختند و به مردم می پیوستند فراموش کرده باشیم.کجایند نیروهای صادق سپاه و بسیج؟ تعدادی را گرفته و دربند کرده اند؛ بقیه این جمع میلیونی کجا هستند؟ از پس چشمی سلول ها، پاره شدن مقعد و دهانه رحم فرزندان ما را می نگرند؟ نکند لب می گزند برادران؟ نکند روی بر می گردانند توبه کنان و استغفرالله می گویند و دیگر هیچ!

نه آقایان!سپاهیان! بسیجیان! جنایات امروز سپاه به پای همه شما نوشته می شود؛ همه شما که ما صدایتان را نشنیده ایم.خانم مرکل، رهبر آلمان، روزی به صراحت گفت:ما تا روزی که از ایران صدای دیگری نشنویم، راهی جز گوش سپردن به آقای احمدی نژاد، به عنوان منتخب آن کشور نداریم. هم حق با او بود هم نبود. پچ پچ در خانه و سر سپردن به ستم در آشکار، به جایی نمی رسد. امروز اما خانم مرکل، صدای مردم مارا شنیده ست؛ صدای شما کی بر می خیزد که در خفا می گویید سپاه با این کارها مخالف است؟

باید سرتان را ازاین شرم بر خاک بگذارید و بمیرید که امروز سپاهی و مزدور عرب در زندان های تحت امر سرداران سپاه، با فرزندان میهن ما همان می کنند که روزی ارتشیان بعثی در خطه خوزستان. آن روز زنان ما می گریختند تا اسیر سرباز بعثی نشوند، که اگر می شدند، سرو کارشان با اعضای گروهانی بود مدت ها زن ندیده. امروز پسران و دختران ما، سرو کارشان با سپاهیان انقلاب و بسیجیان و مزدوران عربی ست که آنان را لخت می کنند، روی هم می اندازند و می گویند به مادران تان فحش دهید. بعد هم یکی یکی آنان را می برندو نه یک بار و دو بار و سه بار که 20 بار مورد تجاوز قرار می دهند و چرک تن شان می ماند روی تن نازک فرزندان ما که نمی دانند با این عفونت چه کنند.

بله؛ این سپاه و فرزند بلافصلش، امروز پاسدار جنایت است؛ برای بودن در قدرت و به توبره کشیدن خاک ایران، هم با مزدور عرب و هم روس ودکا خور، متحدست.این سپاه، لکه ننگ است و هر که سپاهی ست و جزاین می اندیشد، اگر هنوز در سپاه هست و صدایش در نیامده، شریک این جرم ست و رفیق این قافله.

امروز جرم هر سپاهی و هر بسیجی، درست همپای جرم آقای خامنه ای، فرمانده کل قواست که می داند با فرزندان ما در زندان ها چه می کنند، اماقدرت و قدرت خواهی چشم و گوشش را چنان بسته که صدایش در نمی آید جز در دفاع از متجاوز.

این چنین است که از یدالله تا هاله را نمی نویسم؛ اگر چه قلبم با آنها می زند و نام شان، ایرانی پاک، مهربان و شرافتمند را به یادم می آورد.اما چه کنیم که اندازه جنایت در میهن مان چنان بالا گرفته که تنها راه گفتن از هاله ها و یدالله ها، افشا کردن احمدی نژاد ها، محصولی ها، لاریجانی ها، احمدی مقدم ها و رادان هاست. ما فرصت تجلیل از یدالله و هاله را خواهیم داشت؛ آن روز می رسد اما پیش از آن، تا می توانیم باید از سپاه و سپاهیانی بگوییم که با دهان های باز و زیپ های باز، به هتک حرمت مردمان میهن ما برخاسته اند. سپاه و سپاهیانی که به قصد دفاع از میهن ما به میدان آمدند و دست در دست دشمنان، به پاره کردن پرده بکارت دختران ما در زندان ها رسیدند. سپاه پاسدار جنایت. هر که از این سپاه نیست، حتما راهی می یابد برای آنکه صدایش را بشنویم؛ اگر فرزندان ما کشته می شوند و باز می ایستند، سپاه پاسدار انقلاب و ایران نیز، حتما راهیش هست.

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

یادتون هست خاتمی در آخرین پیامش چی گفته بود؟

خاتمی گفته بود رفراندوم عمومی آخرین راهکار قانونی برای برون رفت از بحران کنونی است. به عبارتی خاتمی میگه اگه این طرح رد بشه باید در قانون اساسی رو تخته کرد و در فکر تغییر قانون اساسی بود .

( تلاش پسركی 12 ساله برای نجات مادرش از تن فروشی ) داستانی تکان دهنده...

چگونه بغض فروخورده اش را فریاد خواهد زد؟ و كی؟ «امین» را می گویم. پسر ١٢ ساله ای كه برایم از خصوصی ترین راز دردناك زندگیش گفت.

غالبا"این منم كه بدنبال خبر و ماجرا می روم ولی گاهی هم خبر و ماجرا به سراغم می آید! مثل این ماجرا كه با یك s.m.s اشتباهی به سراغم آمد!

ده دوازده روز قبل پیامكی روی تلفن همراهم گرفتم كه «فوری با من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر دیدم تماس بگیرم.پسركی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار كرد.گفت:«من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام). این s.m.s رو برای همه اسمهایی كه توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»

راستش فكر كردم شاید مادرش،فروشنده یكی از مغازه های محل باشد! اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.پرسیدم:« مادر شما چی میفروشن پسرم؟»كمی مكث كرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!» اول شوك شدم.اما زود مسلط شدم و كمی آرامش كردم و بهش اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چیزی كه پسرك درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو می فروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما دست آخر چیزی گفت كه یقین كردم باید او را ببینم!

امین یك پسر «ایرانی» است.ایرانی. این را حتی برای «یك لحظه» هم فراموش نكنید.هنوز نمی دانم این پسر، چرا اینقدر زود بمن اطمینان كرد؟ گرچه اطمینانش بیجا نبود و من واقعا" به قصد كمك به دیدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود ٩ روز،هنوز هیچ كمكی نتوانسته ام به او و خانواده اش بكنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامی را با مختصری «ویرایش و پوشش» نقل می كنم تا نه اسمها و نه مكانها،هویت او را فاش نكند.پس امین یك اسم مستعار است برای پسری كه مرا «امین» خود و امانتدار رازهایش دانست.پسری كه بعدا"دلیل اعتمادش را گفت:«صدای شما، یه طوری بود كه بهتون اعتماد كردم.با اینكه چندتا مرد دیگه ای كه بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ كردن، اما شما عصبانی نشدین و آرومم كردین.همون موقع حس كردم نیاز دارم با یك بزرگتر حرف بزنم!یكی كه مثل پدر واقعی باشه.بزرگ باشه نه اینكن هیكلش گنده شده باشه!» حس كردم پسرك باید خیلی رنج كشیده باشد كه اینطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر می آید. امین حدود ٢ ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» كرده است! مادرش كه «یك تنه» سرپرستی او و خواهر كوچكترش را برعهده دارد و زن جوانی است كه امین می گوید «زنی معصوم مثل یك فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملكت نیستید، لابد اینجا و آنجا «شنیده اید» كه در این سرزمین، «خط فقر» به چنان جایی رسیده كه فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند! امین از روز اولی كه مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی كند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سیاهی دارد.می گوید «خاطره سیاه»! و این تركیبی نیست كه یك بچه ١٢ ساله به كار ببرد، حتی اگر مثل او «باهوش و معدل عالی» باشد! اما غم، همیشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخنانی است كه گاه به شعر شبیه اند! و گاه خود شعرند..

امین گفت آن روز مادرش دیگر ناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر كردن من و خواهر ٨ ساله ام سراغ نداشت»!

مادر بیچاره و مستأصل،پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او كلی با خدایش حرف زده و نجوا كرده بود! شاید از خدا اجازه خواسته تا این گناه ناگزیر را انجام دهد! یا شاید پیشاپیش استغفار و توبه كرده! كسی نمی داند! شاید هم خدایش را سرزنش می كرده است!كاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی كه قصد كرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.این سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست كه او با خدا چه ها گفته است؟

بعد به قول امین با دلزدگی و اشكی كه تمام مدت از بچه هایش پنهان می كرد،كمی به خودش رسید و خانه و خواهر كوچكتر را به امین سپرد و رفت! امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرین نگاه،بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید.

چند ساعتی گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود ١٢ شب مامانم كلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی كوفته و خسته تر از وقتای دیگه ای بود كه برای پیدا كردن كار یا پول یا خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمی گشت. مانتوش بوی سیگار می داد.مادرم هیچوقت سیگار نمی كشه.با اینكه نا نداشت،ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو كردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن.از لای كیفش یه دسته اسكناس دیدم! با اینحال یكهو شرم كرده.از اینكه درباره مامان خوبم چنین فكر بدی كرده ام، خجالت كشیدم.گفتم شاید توی تاكسی،بوی سیگار گرفته باشد!گفتم شاید پولها را قرض كرده باشد! اما یكهو از داخل حمام،صدای تركیدن یك چیز وحشتناك بلند شد. بغض مامان تركید و های های گریه اش بلند شد...»
دو جوان كه در آن شب، فقط به اندازه اجاره ٢ماه خانه خانواده امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف كرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند كه از یك «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندكی كمك و امیدبخشی از این كار پرهیز دهند.

امین از آن شب كه مادر را مجاب كرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یك شبه پیرش كرد.او دیگر نه تمركز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یك نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آینده ای بهتر از این برای خواهر كوچكش نمی بیند كه روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.

چند بار؟ چند بار كبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای مادرش دیده باشد،كافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را دیده باشد، كافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین كلیه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می كشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»امین می خواهد بداند آیا می تواند كار بزرگتری بكند؟ كاری كه مادر فرشته خو و خواهركش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟

او واقعا" دارد تحقیق و بررسی می كند كه آیا می تواند اعضای بدنش را تك به تك پیش فروش كند؟ و آیا می تواند به كسی اطمینان كند كه امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تك به تك به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینكه چگونه مرگی، كمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟

شاید برای یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید.منی كه كشش درك انجام چنین كاری را از یك پسربچه نداشتم تا آنكه از نزدیك دیدم.و وقتی دیدم، آرزو كردم كه ای كاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.
از او خواسته ام فرصت بدهد شاید فكری كنم.شاید راهی باشد.از وقتی كه با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول كنم و «وكیل بدن» او شوم! خودش این عبارت را خلق كرده. «وكیل بدن»! ذهن این پسر دوست داشتنی، سرشار از تركیبهای تازه و كلمات بدیع و زیباست.

در شروع،سئوالم این بود كه امین ١٢ ساله كی و چطور بغضش را فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او تركید،این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟و چه چیزی از آتش خشم فریاد او در امان می ماند؟ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع «بدن فروشی» شده و كار این پسر را، یك فداكاری «پیامبرانه» می دانم كه پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فكر می كنم.آیا راهی هست؟

حکایتی دردناک و نگفتنی


صدها قصه هست در میان مثل های فارسی با مضمون پس آقا دزده هیچ تقصیری نداشت. درست حکایت این روزهاست و مضمونی که در نماز های جمعه توسط امامان منصوب یکصدا ساز شد: کروبی با افشای ادعای تجاوز در زندان ها با آبروی نظام بازی کرده است .

آن ها که در تهران زندگی کرده یا می کنند با این نوع استدلال فراوان روبه رو شده اند. اثبات این نظر که توسط ستاد ائمه جمعه به تمام کشور ارسال شده و امامان جمعه هم مانند اعضای بی اختیار یک ارکستر همان نت را زده اند، غافل که دیر شده همچنان که چند صد نفری در تهران به گفته های آقای احمد خاتمی واکنس نشان دادند بقیه ای هم بودند هزاران هم در دل گفتند. دندان به هم سائیدند. این عکس یک روحانی ساده است که همان جا تعارف را کنار گذاشت و با صدای بلند گفت. الان او کجاست؟

سال 81 بعد از آن که دوره توقیف فله ای نشریات پایان گرفت و اسیران آن دوره از جنگ تحجر و اصلاح طلبی کم کمک آزاد شدند، در زنده یاد ماهنامه پیام امروز همکاران گزارشی درست کرده بودند درباره زندان اوین. هر کدام از آزادشدگان هم یادداشتی نوشتند به احتیاط. عزت الله سحابی، غلامحسین کرباسچی، عبدالله نوری، محمود شمس الواعظین، شیرین عبادی، مهرانگیز کار، عماد باقی، قوچانی، ابراهیم نبوی، احمد زيدآبادی و ده نفری دیگر. در یادداشت آقای کرباسچی و من اشاره ای بود به وضعیت زندانیان و صبح ها وقتی به دادگاه منتقلشان می کنند.این تعبیر که زندانیان مانند لاشه های گوشت که از سلاخ خانه می برند، صبح ها به بند این اتوبوس ها آویزانند، تازگی نداشت، همه می دانند.

دو روز بعد یکی از بزرگان اهل تمیز با من وعده دیدار داشت. تا نشستیم قبل از هر چه ماهنامه را جلو گذاشت، چشم ها را حق به جانب تنگ کرد و روی هر حرف تاکید گذاشت و ارام و جویده به یادداشت های زندانیان اشاره کرد و گفت خب برادر هیچ فکر نکردید این نوشته دست این و آن می افتد، این همه دشمن داریم، این همه منتطرند تا بگویند که جمهوری اسلامی نمی تواند کشور را درست مدیریت کند، آیا درست است که آبرو نظام را ببرید.

دیدم استدلال فایده ای ندارد با این میزان حق به جانبی که در لحن کلام اوست. حکایتی نقل کردم و گفتم در سال های دور هر زمستان شاه سابق به سن موریتس می رفت ، از سه سال مانده به انقلاب دیگر نرفت و تعطیلات زمستانی را رفت به کیش و بزرگان دنیا به میهمانیش بدان جا آمدند. در آن سال ها وقتی سفر شاهانه شروع می شد امیرعباس هویدا نخست وزیر وقت که با آن همه دانش و تجربه قربانی ناسپاسی شاه و بی فرمانی انقلاب شد، سردبیران چند روزنامه بزرگ شهر را صدا می کرد و حرفش این بود که در این یک ماه که شاه برای استراحت می روند مانند همیشه روزنامه های تهران را می برند برایشان و می خوانند. اگر جوادیه یا نظام آباد، آب لوله کشی ندارند یا مردم ورامین از برق بی بهره اند همیشه چنین بوده است، این یک ماه هم رویش. چاپ چنین خبری هیچ اثر نخواهد داشت جز این تعطیلات اعلیحضرت را منقض می کند. چه کاری است؟

یکی از سال ها علی باستانی یکی از روزنامه نگاران به نام که استقلال رای و صراحت لهجه او مشهورست رییس دولت را مخاطب قرار داد و گفت وقتی روزنامه هیچ دردی از دردهای مردم را منعکس نکرد، چرا مردم آن را بخرند و بخوانند. گفتنی است که در آن زمان روزنامه ها میلیاردها یارانه نمی گرفتند و اصولا امری به نام توزیع کاغدا و لوازم چاپ معمول توسط دولت بین روزنامه ها نبود. در جواب صراحت باستانی، نخست وزیر هیچ جا نخورد و گفت یعنی روزنامه تان باد می کند، باشد هر چقدرشان نفروخته ماند و باد کرد بفرستید من می خرم و پولش را می دهم. "من" در این گفتگو به معنای دولت و هزینه سری نخست وزیری بود چرا که هویدا چیزی از خود نداشت. هویدا در آن جا نماینده یک سیستم بود و نه به وجود آورنده آن و حتی راضی از آن. امروز هم همه کسانی که به این روند تن می دهند بدان معنا نیست که راضی باشند و یا خود آن را به وجود آورده باشند. شاید بتوان گفت که همه قربانی هستند چنان که وقتی هویدا قربانی شد یکی از روزنامه ها امکان دفاع از حقوق وی را نداشت. صدایش به گوشی نرسید.

وقتی در آن بهار سال 81 این قصه بر آن پیام آور می گفتم این را هم افزودم که روزگار گذشت. آن کس که مرخصی و تعطیلاتش برای هویدا چنان پراهمیت بود که از خود مایه می گذاشت، توسط همان شاه به زندان افتاد و به انقلابیون سپرده شد و به وضعیتی ناگوار، بی آن کهتقصیری داشته باشد کشته شده، آن شخص هم که تعطیلات زمستانی اش باید به هم نمی خورد به سخت ترین بیماری ها و در دشوارترین شرایط از جهان رفته، بسیاری از کسانی که در آن روزها می خواندند تا شاه کفن نشود این وطن وطن نشود از گفته پشیمانند، آقای خلخالی که به کشتن هویدا آن همه اصرار داشت و برای سر دیگر اعضای دربار هم جایزه تعیین کرده بود در حالی با سرطان از جهان رفت که می گفت همراهان قدرش را ندانستند و انقلابی را که وی با هزار اعدام ابیاریش کرد در دست گرفتند و سابقون را راندند. رضا زواره ای که در آن زمان رییس زندان [قصر] بود و همو نمی گذاشت تنها خبرنگاری که موفق به دیار هویدا شد به راحتی با او سخن بگوید، بعد از بارها نامزدی برای ریاست جمهوری و بیست و چند سالی حضور در مقامات مهم مقننه و قضائئه و اجرائی، معترض و ناراضی از قضاوت همراهان، به گونه ای از جهان رفته که نزدیکانش آن را مشکوک می دانند...

در حقیقت خواستم بگویم این آمد و رفت مکرر کسانی که نگران ابروی نظام ها هستند و کهنه شدن دردهای جامعه. و انباشته شدن ماجراها و تجاوزها شاید از آن روست که می خواهیم تجربه جهانی را نپذیریم. در همه جهان چنین بدکاری ها رخ می دهد، روزنامه ها افشا می کنند، قوه قضاییه مستقل پشت کار را می گیرد، ماموران بدکار عقوبت می بیند و ریشه کن می شود، نظام ها بی آبرو نمی شوند که سهل است آبرو می یابند.

اما حکایت سال 81 نکته ای نداشت که این بار دارد. نگاه کنید به لشکری که امروز از تجاوزگران دفاع می کند. سردسته شان روزنامه کیهان که تیغ کشیده و به کمتر از محاکمه و زندان مهدی کروبی رضایت نمی دهد، از خود نمی پرسد چرا. نسبت شما با تجاوزگران چیست. و بعد خیل امامان جمعه که هیچ رحمی به ابروی خود ندارند. و البته تمامی رسانه های متعلق به آقای احمدی نژاد و تیم و دسته وی. این دیگر نادرست. البته آن روز که کیهان و آقای شریعتمداری با بیانی از سعید حنائی قاتل شانزده زن در مشهد سخن گفتند و کم مانده بود مجسمه اش را به عنوان قهرمان غیرت و مردانگی بالا برند باید می دانستیم که این پرده نیز فرو می افتد. عجب سخنی است به یادگار می ماند از آقای سید احمد خاتمی:
افشای تجاوز در زندان ها آبروی نظام را می برد.

نگاه کنید به این مرد روحانی. حدس بزنید چه می گوید
منبع: وبلاگ شخصی مسعود بهنود

گزارشگران صدا و سیما: هرکی مصاحبه کنه بهش 5 هزار تومن شارژ ایرانسل یا یک ساعن مچی میدیم !

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

سبزاندیشان شما را چه شده است؟؟؟

چرا سرد شدی؟ چرا ناامید شدی؟ مگه همه مون نگفته بودیم راه سخت و درازی برای رسیدن به خواسته هامون پیش رو داریم؟ پس چی شده تو رو؟ این تازه اول راهه عزیز... خودت هم خوب میدونی اونا میخوان نیروی ما رو فرسایش بدن. میدونی که به راهی چنگ میندازن که ناامیدت کنن.ولی کور خوندن. اگه اسم ایرانی رو شناسنامم نوشته کور خوندن. این منم که اونا رو فرسایش میدم. انقد سره خواسته هام پافشاری میکنم که معنی واقعی سماجت رو بفهمن. وقتی که تونستم مثل آب روان باشم که هر چاله ای رو گیر بیارم پرش کنم... وقتی که بدونن مثل خار چشمشون همه جا هستم اون وقت اونا هستن که خسته میشن. عزیز من ... برادر و خواهر من ، آزادیمون همون قدر ارزش داره که همون قدر میخوایم واسش هزیته کنیم. من سبزم و سبز میمانم ... به امید ایرانی سبز

زنان ارتش ایران قبل انقلاب



زنان ارتش ایران قبل از انقلاب